آنچه میخوانید، نوشتهای است که یک جانباز شیمیایی با 60 ماه سابقه حضور در جبهه، در وبلاگش (majnoon123.blogfa.com) نوشته و برای ما نیز ارسال کرده است.
داشتم خلاصه تظاهرات اخیر رو تو بخش فرهنگی تلویزیون سوئد میدیدم، پــسر هشت سالهام پرسید:
بابا چرا دارن اونا جوون ها رو با چوب میزنن؟ مگه کار بدی کردن؟
گفتم: نه عزیزم، اینا اتفاقا خیلی جوونای خوبی هم هستن و کار خوبی هم میکنن، اینا دارن بخاطر من و تو کتک میخورن و کشته میشن!
پرسید: مگه این جوونا پدر ندارن که بیاد کمکشون،
گفتم: چرا بابا اتفاقا چه پدرهایی هم داشتن و دارن، مگه نمیبینی چه قهرمانهایی تربیت کردن؟ اونایی که دارن اینارو میزنن و میکشن، به پدرهای اینها حسودیشون میشه
دخترم گفت: اگر ایران بودیم منهم می رفتم بین این جوونا
پسرم پرسید: مگه دایی فرزند شهید و برادر شهید نیست ؟ پس چرا بردنش زندان مگه چیکار کرده بود؟
گفتم: اونم مثل بقیه جوونا فقط میخواست بگه ما زیر بار حرف زور نمی ریم.
پرسید: بابا، اگر بابا بزرگ و دایی که شهید شدن الآن زنده بودن چی کار میکردن؟
گفتم: هیچی، چی کار می تونستن بکنن.
دخترم گفت: بابا، سنگی که دست فلسطینی بود نشانه مظلومیت شد! سنگی که دست ایرانی است نشانه شورش است؟؟؟ تفاوت سنگ است یا خون که مظلومیت را تبدیل به شورش کرد!
و من جوابی نداشتم.
همسرم از تو آشپزخانه گفت پسرم خوش بحال اونا که شهید شدن و این چیزا رو ندیدن و بحث را تمام کنید لطفا !
وقتی چشمان گریان همسرم را دیدم . آرزو کردم که کاشکی خودم مرده بودم و هیچ وقت گریه همسرم و این چیز ها رو نمی دیدم.
آری .....
ان موعدکم الصبح، الیس صبح بقریب....
وعده ما، صبحدم. آیا نزدیک نیست
خداي مهر و رحمت، سرانجام دين و ملت را به خير كند
و من یتوکلت علی الله و هو حسبه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر